خلاصه داستان کتاب بیگانه
کتاب بیگانه، داستان شخصیتی به نام مورسو است که در زندگیاش، از همهچیز ناامید است و تفاوتی نمیکند که یک روز، خبر مرگ مادرش را به او دهند، و یا یک روز، با معشوقهاش در حال خنده باشد و یا اگر، بخاطر گرمای هوا، کسی را بکشد، احساس خاصی کند! مورسو در کتاب بیگانه، نه تنها با خود بیگانه است، که جامعۀ اطراف او هم، او را به حساب نمیآورند. بیگانگی مورسو، در شخصیت درونگرای او، که هویت او را، جامعه شکل داده است. جامعهای که به او توجه نمیکند و هرچه جامعه انتظار دارد که مورسو در خدمت آن باشد، جامعه خود نیز در خدمت مورسو نیست. این بیتفاوتی، برای خواننده در برخی از نقاط داستان، به شدت دلهرهآور است، چرا که از خود بیگانگی، به این تعبیر، به شدت ترسناک است.
ژان پل سارتر از بیگانه میگوید
ما در فروشگاه اینترنتی کتاب هافکو، خوشحالیم که این کتاب را با ترجمۀ جلال آل احمد توسط نشر پرثوآ میتوانیم به دست شما برسانیم و فرصت خواندن یک اثر ناب را، با تخفیف به شما هدیه بدیم. همین الان، کتاب بیگانه را سفارش دهید.
دنیای مدرن و خود بیگانگی
جملات زیبای کتاب بیگانه از آلبر کامو
امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز. نمیدانم.
من شاید به آنچه که حقیقتا مورد علاقه ام است مطمئن نیستم اما به آنچه که مورد علاقه ام نیست کاملا اطمینان دارم.
من در آسمان شب به تودهها، نشانهها و ستارگان نگاه كردم و خودم را برای اولینبار در مقابل بیتفاوتی خوشخیم دنیا باز کردم.
برای من زمان کمی مانده بود و نمیخواستم آن را بخاطر خدا هدر دهم.
از آنجا که همه ما خواهیم مرد، بدیهی است که چه زمان و چگونه اهمیتی ندارند.
اگر اتفاقی برای من میخواهد بیفتد، میخواهم آنجا باشم.
«آیا به هیچ وجه امیدی نیست؟ و آیا واقعاً با این فکر زندگی میکنید که وقتی میمیرد، میمیری و هیچ چیز باقی نمی ماند؟» گفتم: «بله.»
شب ماری آمد سراغم و از من پرسید آیا میخواهد با او ازدواج کنم. به او گفتم برایم فرقی نمیکند و اگر او اینطوری میخواهد میتوانیم این کار را بکنیم. میخواست بداند آیا دوستش دارم. همانطور که پیش از این جواب داده بودم، گفتم این حرف بیمعنی است اما بدون شک عاشقش نیستم. گفت: «پس چرا میخواهی با من ازدواج کنی؟» برایش توضیح دادم که این کار هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او اینطور میخواهد، میتوانیم باهم ازدواج کنیم.
بعد از مدتی، به هر کاری عادت میکنید.
بهتر است سوزانده شود تا ناپدید شود.
مامان میگفت که همیشه می توانید چیزی را پیدا کنید، که از آن خوشحال باشید. من در زندان، وقتی آسمان قرمز شد و روز جدیدی به سلول من افتاد، فهمیدم که او درست میگوید.
همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست داشته است، بیگانه می یابد.
همیشه ایدههای اغراق آمیز درباره آنچه که شخص نمی داند، است.