کتاب شب های روشن با عنوان اصلی Belye Nochi یک داستان عاشقانه از خاطرات یک رویاپرداز است. داستان این رمان کوتاه هم مانند بیشتر داستانهای داستایفسکی از زندگی خود او مایه گرفته است. عنوان کتاب به یک پدیده فیزیکی اشاره دارد. بدین صورت که در تابستان، در نواحی شمالی کره زمین نزدیک به قطب شمال، به علت زیادی عرض جغرافیایی شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب، روشن است.
دربارهی داستایفسکی؛ نویسنده ای نابغه:
هر کدام از نویسندگان بزرگی مثل «لئو تولستوی»، «میخائیل بولگاکوف»، «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول» و «ایوان تورگنیف» میتوانند به تنهایی یک کشور را از حیث میراث ادبی به سطحی بالا و مهم برسانند. جمع شدن تمام این نویسندگان در یک سرزمین باعث شده است منتقدین و مورخین، اتحاد جماهیر شوروی را میعادگاه نوابغ ادبی و مجموعهای گرانبها از متون ادبی بدانند. بدون شک مهمترین چهره در میان این افراد برجسته در ادبیات جهان، فئودور داستایفسكی است. مدتها بر سر تلفظ نام صحیح او در میان فارسی زبانان کشمکش و سردرگمی وجود داشت.
فیودور داستایفسکی در قرن ۱۹ میلادی در مسکو به دنیا آمد. پدرش پزشک بود و مادری از طبقهی متوسط و روشنفکر داشت. او پس از فارغالتحصیل شدن از دانشکدهی نظامی، در ادارهی مهندسی وزارت جنگ مشغول به کار شد اما بعد از مدتی از ارتش استعفا داد و به ترجمهی آثار ادبی و حضور در محافل روشنفکری روی آورد. پس از آنکه موضوعات حساسیتبرانگیز و ساختارشکنانهی این محافل به گوش مقامات امنیتی روسیه رسید، دستگیر و به اعدام محکوم شد. هرچند مشمول عفو قرار گرفت و مجازاتش به چهار سال زندان در سیبری تقلیل پیدا کرد اما جوخهی اعدام به صورت نمایشی برای او برگزار شد و در همان مراسم او را از تخفیف مجازاتش مطلع کردند. داستایفسکی تا پایان عمر خود میگفت در هیچ یک از مراحل زندگیاش به این میزان شاد و خوشحال نشده بود. در سیبری با لایههای پیدا و پنهان طبقات مختلف مردم آشنا شد و موضوعات حساس و چالشبرانگیز کتابهایش را پیدا کرد. رمان تحسین شده «خانه اموات» نتیجهی این دوران است.
از شاهکارهای داستایفسکی میتوان به «جنایت و مکافات»، «ابله»، «برادران کارامازوف»، شبهای روشن و «قمارباز» اشاره کرد. مشهورترین اثر او رمان «جنایت و مکافات» است. در این کتاب قهرمان داستان «راسکولنیکوف» طبق اصول خود مرتکب قتل میشود و درگیری او با جامعه، خانواده و خود آغاز میگردد. شخصیت پردازی روانشناسانه و چند لایهی این کتاب به قدری قوی و عمیق است که روانشناس سرشناسی چون «فروید» اذعان کرد بخش قابل توجهی از دانش روانشناسی خود را مدیون قلم داستایفسکی در «جنایت و مکافات» است. نویسندهی کتاب «قمارباز» تحصیلات آکادمیک روانشناسی نداشت اما هوش وذکاوتش با نگاه دقیق و ریزبینانهی او به انسانها و روابطشان همراه شد و آثاری تالیف کرد که امروزه به عنوان یکی از منابع مهم در دانشگاههای روانشناسی سراسر دنیا تدریس میشوند.
تا به امروز چندین فیلم سینمایی و نمایشنامه بر اساس آثار او در جهان ساخته شده است و این خود شاهدی بر این ادعاست که دغدغههای ذهنی او برای مخاطبین با فرهنگها، نژادها و عقاید متفاوت جذاب و قابل پذیرش است.
در میان آثار جوانی داستایفسکی، صورت جوان رؤیاپردازی قابل حس و تامل است و در حقیقت صورت خود اوست. وجه مشترک او با جوانهای رؤیاپرداز داستانهایش شکایت از بخت ناهمراه است. در گفتههای جوان، که شرح رؤیاهای شبانهی اوست، صدای خود نویسنده محسوس است.
داستان کتاب شب های روشن:
این داستان اشاره به پدیده ای فیزیکی دارد که تابستان در نواحی شمالی کره خاکی پیش میآید و علت آن عرض جغرافیایی زیاد آن مرزهاست و باعث میشود که شب تا صبح هوا مثل غروب روشن بماند. این پدیده را در بعضی زبانهای اروپایی شب سفید میگویند که به شب بیخوابی نیز تعبیر میشود. اما از این که بگذریم، شبهای روشن داستان دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک ناله دو جان مهرجوست که از دو سینه راهی به سوی هم میجویند و خود را در بهشت خدا نزدیکتر مییابند.مردی تنها و رؤیاپرداز که تاکنون رابطه ای با زنان نداشته است، به صورت اتفاقی با زنی به نام ناستنکا آشنا میشود. او که عادت دارد در شهر قدم بزند و از زندگی و تنهاییاش برای خیابانها و دیوارهای شهر بگوید، در یکی از پیادهرویهای شبانهاش ناستنکا را میبیند که به آب خیره شده و در حال اشک ریختن است. ناخودآگاه به سمت او کشیده میشود اما سعی میکند به راه خود ادامه دهد. بعد از چند ثانیه صدای فریاد زن را میشنود و به سمتش میرود. آنها قرار میگذارند که شب بعد همدیگر را ببینند اما گذشتهی این دو همراهشان است و دلدادگی و عشق را در مسیرهای پیچیده و ناهمواری قرار میدهد.
در مواجه با این شرط سخت، یک جوان رویاپرداز چطور عمل خواهد کرد؟ گذشته ناستنکا شامل چه ماجراهایی است؟ پایان رابطه آنها به شکل خواهد بود؟ کتاب شب های روشن را بخوانید و در این عاشقانه کوتاه، با یک پایانِ فوق العاده غرق شوید.
جملاتی از کتاب:
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…»
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چجور زندگی کردهاید؟»
«چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما می فهمید ‘تنها’ یعنی چه؟»
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!»
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش در میگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار در میآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده باز بسازد و در عین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد.
وای که چقدر شادی و شیرینکامی انسان را خوشرو و زیبا میکند. عشق در دل میجوشد و آدم میخواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. میخواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.
فقط کسی را میتوانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد.
یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟