عقاید یک دلقک به آلمانی: Ansichten eines Clowns، نوشتهٔ هاینریش بل نویسندهٔ آلمانی است که در ۱۹۶۳ نوشته شدهاست.
هانریش در کتاب پیشرو شرایط اجتماعی آلمان تحت سلطهی هیتلر و پس از دوران جنگ را به تصویر میکشد و به انتقاد از ریاکاری به ویژه توسط نهادهای مسیحی همسو با هیتلر، میپردازد. این نویسنده آلمانی دروغ و تلخیهای دنیا را از پس صورتک یک دلقک مطرح میکند. شخصیت اول داستان هانریش بل، هانس شنیر نام دارد. هانس به یک خانواده متمول تعلق دارد اما به دلیل تفاوت در نوع نگرش به زندگی و مذهب، خانواده را ترک کرده و بهعنوان دلقک سیرک فعالیت میکند.
شنیر که به نظر خود از بیماری افسردگی، سردرد، تنبلی و تک همسری رنج میبرد تنها قادر است در کنار یک نفر آرامش یابد و نه هیچکس یا بهتر بگویم، هیچ زن دیگری. «ماری»؛ دختری است کاتولیک و بسیار مذهبی که علیرغم احساس گناه، شش سال با «هانس» زندگی میکند بدون این که با او ازدواج نماید. از نظر دلقک، ازدواج روی کاغذ امری است واهی و دین همچون سایر عقاید، مسألهای شخصی بوده که اجازه دخالت و ورود به حریم افراد را ندارد.
اما ماری دلقک را برای همیشه ترک میکند تا با فردی کاتولیک ازدواج کند و خود را از احساس گناه نجات دهد. این اتفاق ضربهی شدیدی به دلقک میزند؛ افسردگی، مالیخولیا و سردردهای همیشگی او تشدید میشود و داستان با واگوییهای دلقک مستأصل ادامه پیدا میکند.
درباره ی نویسنده؛ هاینریش بل:
هاینریش بل در تاریخ ۲۱ دسامبر سال ۱۹۱۷ در شهر کلن آلمان به دنیا آمد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد اما سال بعد از آن، همزمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهههای جنگ به سربرد. او ابتدا با نازیها همراه بود؛
اما در گذر زمان دیدگاهش تغییر یافت و به عمق فاجعه جنگ و جنایت رژیم نازی پی برد. هاینریش در طول جنگ چند بار زخمی شد، از پادگان فرار کرد و با جعل برگههای عبور خود را به غرب رساند و در آنجا به دست آمریکاییها دستگیر شد.
او اولین داستانهای خود را در سال ۱۹۴۷ به چاپ رساند، انتشار داستان قطار به موقع رسید، در سال ۱۹۴۹، شهرت را برای او به همراه آورد. هانریش بل در سال ۱۹۷۲ توانست به عنوان دومین آلمانی، جایزه ادبی نوبل را از آن خود کند. قهرمانان داستانهای او اغلب درماندگان و شکستخوردگان هستند، اما بُل آنها را شکستخورده نمیداند؛ در واقع این نویسنده کسی است که تا آخر به اصول اخلاقی پایبند میماند.
هانریش در ژوئیه سال ۱۹۸۵ از دنیا رفت و جسد او در نزدیکی زادگاهش به خاک سپرده شد.
بخش هایی از این کتاب:
چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم می آورد: اینکه من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است؛ موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم، بیست و هفت ساله ام و نام یکی از برنامه هایم “ورود و عزیمت” است.
من الکلی نیستم. اما از وقتی ماری مرا ترک کرده است الکل حالم را جا می آورد.
وقتی با حالت مستی وارد صحنه میشوم، در هنگام اجرای نمایش خطاهای زیادی مرتکب میشوم، چون دیگر آن دقتی را که لازم است داشته باشم را ندارم و همین سبب میشود که دچار دامی پردردسر شوم. یعنی به رفتاری که روی صحنه به نمایش در میآورم میخندم، که این خود بسیار نگران کننده و ترسناک است. ولی تا موقعی که هوشیار هستم، هول و استرس قبل از روی صحنه رفتن تا زمان اجرای نمایش زیاد میشود (اکثراً باید با زور و هل روی صحنه بروم) و آن چیزی که برخی منتقدان نامش را «شادی حیاتی پنهانی در تپش قلب» نهادهاند برای من چیزی جز یک سرمای مأیوس کننده نبود که به سبب آن تبدیل به یک عروسک خیمه شببازی میشدم و ترسناکتر از آن زمانی بود که نخ این عروسک پاره میشد و من باید فقط به خودم متکی میشدم.
ماری همیشه با ادبیات صوفی آشنایی داشت و من خوب به یاد دارم که کلمههایی مثل «تهی» و «هیچ» را بسیار تکرار میکرد.
از سه هفته قبل بیشتر موقعها هوشیار نبودم و با نوعی اعتمادبهنفس دروغین و ساختگی روی صحنه حاضر میشدم. نتیجه این کارم خیلی زودتر از یک دانشآموز تنبل و سهلانگار خیالباف که منتظر کارنامهاش است، برایم آشکار شد. شش ماه مدت زیادی برای خیالبافی است.
الآن سه هفته میشود که دیگر گل و گلدانی در اتاقم وجود ندارد. در اواسط ماه دوم در اتاق بدون حمام سر میکردم و در شروع ماه سوم بهجای کنیاک برایم مشروبات ارزانقیمت سفارش میدادند. نمایشی در کار نبود و در عوض پشت درهای بسته بر علیه من تشکیل جلسه میدادند. صحنههای عجیب و غریبی که نور بسیار کمی هم داشت را برای اجرای برنامههایم انتخاب میکردند.